احسان
شنبه 22 اردیبهشتماه سال 1386 ساعت 12:29 ق.ظ
تقدیم به دوست دیروز و آشنای امروز و شاید غریبه فردا: مهتاب در آسمان میدرخشد و وجود تاریک ما یارای درک روشنایی وجود او را ندارد، ولی... ولی او باز هم با تمام وجود شعلههای وجود زیبای خود را نثار میکند.
تقدیم به نور همیشگی ، مهتاب: ای عشق که دستان خداییت بر خواهشهای من لگام زده و گرسنگی و تشنگیم را تا وقار و افتخار بالا برده، مگذار توان و استقامتم از نانی تناول کند و یا از شرابی بنوشد که خویشتن ناتوانم را وسوسه میکند. بگذار گرسنه گرسنه بمانم، بگذار از تشنگی بسوزم، بگذار بمیرم و هلاک شوم، پیش از آن که دستی برآورم و از پیالهای بنوشم که تو آن را پر نکردهای، یا از ظرفی بخورم که تو آن را متبرک نساختهای.
احسان
جمعه 28 اردیبهشتماه سال 1386 ساعت 09:16 ق.ظ
آری ، یکی را دوست میدارم ، آن را احساس کردم در قلبم … او همان ستاره درخشان آسمان شبهای دلتنگی و تیره و تار من است… او همان خورشید درخشان آسمان روزهای زندگی من است… یکی را دوست میدارم … آری ، او همان مهتاب روشن بخش شبهای من است … یکی را دوست میدارم ، همان فرشته ای که در نیمه شب عشق به خوابم آمد و مرا با خود به دشت دوستی ها برد… می خواهم با تو تا آخرین نفس بمانم.... (جبران خلیل جبران)
غنچه از خواب پرید/ و گلی تازه به دنیا آمد / خار خندید و به گل گفت سلام/ و جوابی نشنید/ خار رنجید ولی هیچ نگفت/ ساعتی چند گذشت / گل چه زیبا شده بود/ دست بی رحمی آمد نزدیک/ گل سراسیمه ز وحشت افسرد/ لیک آن خار در آن دست خلید/ و گل از مرگ رهید/ صبح فردا که رسید/ خار با شبنمی از خواب پرید/ گل صمیمانه به او گفت: سلام
احسان
پنجشنبه 17 خردادماه سال 1386 ساعت 12:49 ق.ظ
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم تو همه سر جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت.........
کنار هم . شانه به شانه ی هم راه می پیمودیم. چرایش مهم نبود. مهم این بود که هستیم ! از کجا آمده بودیم و به کجا نا کجا آباد هم که می رفتیم مهم نبود. مهم این بود که بودیم !
می گفت : مغرورم. اگه کسی هم از عشقم بمیرد برایم مهم نیست. مهم خواسته ی من هست. در نظر اول حرفی دروغ به حساب می آمد. بعد از گذشت دقایقی پی بردم چنین است. ولی پیش خود گفتم شاید من از آن دسته نباشم. شاید تا به حال عشق پاکی به سراغش نیامده باشد.
نا خداگاه به حقیقتی تلخ پی بردم. او گفته بود عاشق است. ناگهان از خود پرسیدم عاشق که سنگ دل نمی شود. حال کجای کار اشتباه بود؟ حرفایش دروغی تلخ بود برای پنهان کردن خودش یا عاشقی کذب محض بود.
گذشت. بعد ها فهمدیم که حرفهایش راست بود. من در تنهایی خویش می مردم. در مرداب عشقش غرق می شدم . اما او نبود . نه بود ! ولی صداهایم را نمی شنید. من را نمی شناخت. و من اندک اندک می مردم !
عاشقی دروغ بود یا او ! شاید هم من پلی بودم برای رسیدن به عشق غریبه ای دیگر ! دنبال چرا و اما نمی گردم اما می خواهم در دنیای مردگان هم گم شوم! می خوام دوباره چشم بذارم شاید او اندفعه من را پیدا کند !
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
تقدیم به دوست دیروز و آشنای امروز و شاید غریبه فردا:
مهتاب در آسمان میدرخشد و وجود تاریک ما یارای درک روشنایی وجود او را ندارد، ولی... ولی او باز هم با تمام وجود شعلههای وجود زیبای خود را نثار میکند.
تقدیم به نور همیشگی ، مهتاب:
ای عشق که دستان خداییت بر خواهشهای من لگام زده و گرسنگی و تشنگیم را تا وقار و افتخار بالا برده، مگذار توان و استقامتم از نانی تناول کند و یا از شرابی بنوشد که خویشتن ناتوانم را وسوسه میکند. بگذار گرسنه گرسنه بمانم، بگذار از تشنگی بسوزم، بگذار بمیرم و هلاک شوم، پیش از آن که دستی برآورم و از پیالهای بنوشم که تو آن را پر نکردهای، یا از ظرفی بخورم که تو آن را متبرک نساختهای.
آری ، یکی را دوست میدارم ، آن را احساس کردم در قلبم …
او همان ستاره درخشان آسمان شبهای دلتنگی و تیره و تار من است…
او همان خورشید درخشان آسمان روزهای زندگی من است…
یکی را دوست میدارم …
آری ، او همان مهتاب روشن بخش شبهای من است …
یکی را دوست میدارم ، همان فرشته ای که در نیمه شب عشق به خوابم آمد و مرا با
خود به دشت دوستی ها برد…
می خواهم با تو تا آخرین نفس بمانم....
(جبران خلیل جبران)
غنچه از خواب پرید/ و گلی تازه به دنیا آمد / خار خندید و به گل گفت سلام/ و جوابی نشنید/ خار رنجید ولی هیچ نگفت/ ساعتی چند گذشت / گل چه زیبا شده بود/ دست بی رحمی آمد نزدیک/ گل سراسیمه ز وحشت افسرد/ لیک آن خار در آن دست خلید/ و گل از مرگ رهید/ صبح فردا که رسید/ خار با شبنمی از خواب پرید/ گل صمیمانه به او گفت: سلام
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
تو همه سر جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت.........
کنار هم . شانه به شانه ی هم راه می پیمودیم. چرایش مهم نبود. مهم این بود که هستیم ! از کجا آمده بودیم و به کجا نا کجا آباد هم که می رفتیم مهم نبود. مهم این بود که بودیم !
می گفت : مغرورم. اگه کسی هم از عشقم بمیرد برایم مهم نیست. مهم خواسته ی من هست. در نظر اول حرفی دروغ به حساب می آمد. بعد از گذشت دقایقی پی بردم چنین است. ولی پیش خود گفتم شاید من از آن دسته نباشم. شاید تا به حال عشق پاکی به سراغش نیامده باشد.
نا خداگاه به حقیقتی تلخ پی بردم. او گفته بود عاشق است. ناگهان از خود پرسیدم عاشق که سنگ دل نمی شود. حال کجای کار اشتباه بود؟ حرفایش دروغی تلخ بود برای پنهان کردن خودش یا عاشقی کذب محض بود.
گذشت. بعد ها فهمدیم که حرفهایش راست بود.
من در تنهایی خویش می مردم. در مرداب عشقش غرق می شدم . اما او نبود . نه بود ! ولی صداهایم را نمی شنید. من را نمی شناخت. و من اندک اندک می مردم !
عاشقی دروغ بود یا او ! شاید هم من پلی بودم برای رسیدن به عشق غریبه ای دیگر !
دنبال چرا و اما نمی گردم اما می خواهم در دنیای مردگان هم گم شوم! می خوام دوباره چشم بذارم شاید او اندفعه من را پیدا کند !